میخواهم دیوارهایش را از بر شوم
مگر میشود روزهای هفده سالگی یا هجده سالگی مثل برق و باد بگذرد بعد من به جای اینکه دستم را بگذارم زیر چانه ام خوب نگاهش کنم هی خوب نگاهش کنم...
یا به جای پریدن و جنب و جوش و جیغ کشیدن های از سر شوق هی کله ام را فرو کنم توی کتاب و ببینم مشتق فلان چه میشود یا هر کوفتی در گاز میشود آیروسول یا تمییز نسبت چه میشود یا چه و چه وچه
یا مثلا امروز سر سفره توی حیاط بگوییم وای بچه ها چقدر بی بخار شدیم چقدر مثل خانم ها پیتزا میخوریم حتی امروز چرا به کیک حمله نکردیم
نکند
نکند یک وقت داریم بزرگ میشویم
بحث هایمان حال و هوایش فرق کرده
انگار جای دیگری سیر میکنیم
انگار دیگر زندگی جدی شده
انگار زیادی جدی شده نفس کشیدن هایمان قدم هایمان
حتی الان فکر میکنم اینکه زانوهایم وقتی خمشان میکنم تق تق صدا میکنند ناشی از بزرگ شدن است
هرچند تمام عوامل زیستی را نادیده گرفتم ولی الان فقط دلم میخواهد که به او گوش کنم
هی صفحه به صفحه بروم جلو و بنویسم
هفته ی پیش رفتیم و روی تخته کلاس نوشتم ماهنوز نفس می کشیم
مدیونید اگر پاک کنید چیزهایی که نوشتم را
بعد از کلاس آقای مشفق آمدم دیدم معلم کلاس زبان دوم ها با گچ قرمز روی تمام نوشته هایم وکب هارا نوشته و دلم گرفت که پاک نمی شویم ولی آنقدر خاطره ی جدید می آیند که گم میشویم
دلم میگیرد که باید در غول کنکور محو شویم
هرچقدرهم که به نظام آموزشی کشور آموزش و پرورش و سازمان سنجش و فلان و فلان بد وبیراه بگوییم آخرش هم یک توفیق اجباری است که سرمان را بکنیم توی کتاب ها و بخوانیم
بخوانیم که هجده سالت تمام است لطفا هوای این یک سال آخر را داشته باش و خوب مدرسه را زندگی کن...
پ.ن:عادت کرده ام به سنگ های مدرسه به این نرده ها گرفته اش که دوستشان دارم
پ.ن:چرا بلاگفا درست نمیشود که برای وبلاگ دوره برای خودم بنویسم
پ.ن:هوم تک تک لحظاتی که حالم به هم میخورد که می بینمشان میفهمم بیشتر دوستشان دارم